مادر دو فرزندش را که حسابی شر بودند و محله را کفری کرده بودند برای مشاوره پیش کشیش برد.
کشیش گفت باید یکی یکی با اونها مشاوره کنم
بچه اول وارد شد،
کشیش با خود فکری کرد که چگونه با او سر سخن را باز کنه با خود گفت راه غیر مستقیم بهتر جواب میده. بعد شروع کرد از آب و هوا وتعداد دوستان و ...سئوال پرسید.
وقتی پرسید خوب پسر خوبم بگو ببینم خدا کجاست؟ . هان ؟ کجاست پسرم ؟ اگه گفتی جایزه داری؟بچه بلند شد و با سرعت از اتاق فرار کرد و به برادرش که پشت در ایستاده بود گفت فرار کن که جای ایستادن نیست بیچاره شدیم ،خداشون گم شده فکر می کنن ما کش رفتیم.